قاسم فتحی/ شهرآرانیوز - ... بهطرز مذبوحانهای شخصیتهایی را نمایش میدهد که هرکدام بهنوعی، تا خرخره سرخوردهاند و تحقیر شدهاند. حالا همین آدمِ ناتوان وقتی میخواهد به همه یا لااقل به چندنفر، کمک کند یا اینکه در هرسطحی، روحیه رتقوفتق کردن امور باقی دیگران، بهعنوان نیک گذاره انساندوستانه، یکی از دغدغههای اصلیاش باشد احتمالا همزمان به قربانیشدن هم نزدیک میشود، به اضمحلال، به قهقرا.
منصور (هومن سیدی) کارگر کارخانهای است که هفتهشتماهی حقوق نگرفته و سعی دارد بدون توجه به موقعیت فعلیِ خودش اینطور نشان دهد که این بیحقوقی کَکَش را هم نگزانده، ولی حالا آمده توی اتاقِ مدیرکارخانه و میخواهد یکجوری خواهش کند برادرش دوباره برگردد سرکار. امّا آن بیرون دم در کارخانه، کارگرها تحصن کردهاند و حق و حقوقشان را میخواهند. منصور سعی میکند جلو مدیر متکبر و خودخواه کارخانه مطیع و سربهزیر و حتی مؤدب باشد.
لوطیمسلکیاش و میمیک صورتش عامدانه کُند است، چون دارد تلاش میکند بیشتر از اینها احساساتش را توی صورتش نشان ندهد. برای همین، نزدیک کلیشه یک آدم فداکارِ خیرخواه و رنجور نمیشود. امّا وقتی مدیر کارخانه در مقابل به او میگوید «که خودش هم زیادی است و میتواند تشریفش را همین الان ببرد» بهدرستی واکنشی از او نمیبینیم، دستبهیقه نمیشود، زمین و زمان را بههم نمیبافد. این بیتفاوتی محصول روزگاری است که همهچیز در آن درهموبرهمشده است. بالاوپایینشدنهای اَرزی و اُفت محسوس اوضاع معیشتی باعثشده کسی دیگر زورِ اضافهای برای گرفتن حقوحقوقش نزند و بهجایش به راههای دیگری متوسل شود. شهبازی بدون اینکه بخواهد ایده بکری برای منصور ترتیب بدهد او را وارد یک بازی اقتصادی همهگیر میکند. ایده دورهمجمعشدنِ رفقا و معشوق برای راهاندازی یک بیزینس. این احتمالا باید فکربکری باشد که هر ایرانی روزی هزاربار به آن فکر میکند. اینکه چطور میتوانیم بههرطریقی پولهایمان را رویهم بگذاریم و بیزینس «خودمان» را عَلَم کنیم و پولدار شویم و بعد به این برسیم که «آقای خودمان باشیم و نوکر خودمان.» این دورهمی در سکانس سوم با حضور منصور، دریا (نگار جواهریان)، لیلا (طناز طباطبایی) و رضا (مهرداد صدیقیان) عامدانه ناقص، اخته و کاملا سست شکل میگیرد.
از آنطرف، رضا تازه سربازیاش را تمام کرده و او هم مثل همه جوانهایی که خدمتشان را تمام کردهاند به «رفتن» فکر میکند. رفتن به هرجایی که پول داشته باشد و تو را آدم حساب کنند. لیلا هم دهسالی میشود مأمور خرید یک شرکت خدمات پزشکی است، ولی بازهم مثل هر کارمند دیگری از زندگیاش راضی نیست، چون فکر میکند «هیچی» نشده و دلش میخواهد یکهو بترکاند و همهچیز را از اینروبهآنرو کند. این جماعت در یکی از کافهها نشستهاند به دیدن یکی از مهمترین بازیهای تیم ملی ایران در جامجهانی. نه فضا آنقدر جدی است برای راهاندازی کسبوکار و نه اساسا ایندورهمی موقعیت مناسبی است برای پرورش یک ایده.
آیا این حجم از تفنّن برای ترسیم و تثبیت آینده حاکی از یک حالت ویژه اجتماعی است؟ حالتی شبیه نشخوارکردنِ آینده بدون اینکه اصلا چیزی برای نوشخوار وجود داشته باشد. حتی لحن و شیوه حرفزدنشان هم تمسخرآمیز بهنظر میرسد. تمسخری که با جدّیت آمیختهشده و دوربین فیلمساز آنقدر مطمئن است این کسبوکار شکل نمیگیرد که حتی یکقاب چهارنفره صمیمی و محکم از آنها نشانمان نمیدهد. بااینحال، هیچکدامشان نمیخواهند کم بیاورند، نمیخواهند در عین ضعیفبودن و ناشیبودن و نابلدبودن، کوچک و نحیف جلوه کنند، ولی میخواهند هرچه دارند بریزند روی دایره. منصور دوباره پیشنهاد شراکت را رد میکند و تأکید میکند که «روی من حساب نکنید. من واقعا هیچی پول ندارم.» و بعد خیلی صادقانه به رضا میگوید که اگر میتواند از کشور برود. برود جاییکه پول داشته باشد و خودش را معطل نکند. ولی یکطرف دیگر ماجرا میگوید باید بماند و ادامه بدهد. همان شیوه همیشگی و مألوف، همان توصیههای تکراری و مستعمل. درواقع، همانقدر که ایده مزخرف است توصیهها و نکتهها و تذکرها و مخالفتها هم سطحی است و بیمایه و پُر از هیجان. امّا منصور یک شاخصه دیگر هم دارد که او را از دیگر رفقایش متمایز میکند. او نمیخواهد و نمیتواند بدترین روشهایی را که باقی مردم در روزگار عسرت و سختی بهراحتی و آسودگی پذیرفتهاند را بپذیرد. ممکن است پیشنهادی برای تغییر نداشته باشد، ولی در عینحال علاقهای هم به پیادهکردن روش دیگران ندارد.
جلسه ادامه پیدا میکند. هیچ حرف عجیبوغریبی بینشان ردوبدل نمیشود. نقشه راهشان هم فوقالعاده کلی است. جزئیاتی ندارد. بارش فکری، تضارب آرا، شنیدن نقدها؛ هیچچیزی. هیچ کنش تلاشگرانهای دیده نمیشود، چون این بهاصطلاح بیزینس اساساً قرار است با پولهای دزدی و بادآورده سَروشکل بگیرد پس هرچه باداباد. به یک معنا، این تیپولوژی آدمهای روزگار ماست؛ روزهایی که یکنفر شب میخوابد و صبح متوجه میشود قیمت ماشین، ساختمان یا هرچیز دیگرش ۵ برابر کم یا زیاد شده است. در چنین ساحتی، کسی نمیتواند آدم معمولی باشد و به تناوب آن معمولی هم واکنش نشان دهد. این بیکنشی و بیرغبتی و اطمینان و جرئت کاذب ناشی از همین تغییرات غیرعادی است. در این فضا جدیّت نسبی است، تصمیمگیری نسبی است، تفریح و انگیزه هم نسبی است. شخصیتها در این موقعیت تا با یک اتفاق بزرگ و تکاندهنده رودررو نشوند متوجه عمق فاجعه نمیشوند. در این بستر ناکامی در چهره امید و شکست در بستر پایداری و ثبات آرام آرام رشد میکنند.
قسمت تلخ ماجرا وقتی است که آنها میخواهند ایدهشان را عملی کنند. آنها فقط میدانند که قرار است یکمدل غذا بدهند، فقط سوپ. اما هیچکدامشان تا حالا آشپزی نکرده و قرار نیست هم بکند. ظاهرا برای اینهم فلفور فکری کردهاند. رضا طوری آشپز را وارد صحنه میکند که انگار مثلا از سر گذر کارگر سادهای را با خودش آورده. آنها نه از انواع سوپ درستکردن اطلاع دارند و نه حتی فرق آشپز و سرآشپز و مختصات یک آشپزخانه استاندارد را میدانند. آنها حتی برای دکور مغازهشان هم ذوقی از خودشان نشان نمیدهند، چون اصلا ذوقی ندارند. با همه اینها، باز اصرار دارند که باید بیزینس خودشان را راه بیندازند.
لیلا (نگار جواهریان) وقتی جواب «نه» منصور را میشنود اصرار میکند که هم ماشینش را بفروشد و هم او کمکش میکند تا بتوانند باهم شریک شوند؛ و باز دوباره همان کمکِ کلیشهای مصطلح؛ «من هم کمکت میکنم»، «من هم کنارت هستم»؛ همینقدر منقطع، نامطمئن و متزلزل. منصور ناچار میپذیرد و نمیخواهد دلِ عشقش را بشکند. او نماینده دریا میشود؛ دخترِ پدری که صرافیاش را با دلارهای قاچاق میگرداند. لیلا چطور؟ سهم شرکات لیلا از کجا میآید؟ خیلی ساده: او پول خرید تجهیزات شرکت خدمات پزشکیشان را برای مدتی برمیدارد تا بعد که پول دستشان آمد بگذارد سرجایشان. منصور اینجا هم صادقانه میگوید که ممکن است پول وام جور نشود و دریا به دردسر بیفتد. ولی لیلا و رضا و دریا و حتی منصور انگار مخالفتی با این شیوه ندارند فقط به دردسرهای بعدش فکر میکنند. حتی وقتی دکوراتور آمده تا ببیند چطور میتواند مغازه را از این ریخت و قیافه دربیاورد آنها مثل بچههای سربههوا و ریغو نشستهاند کنار جدول به خندیدن تا ببینند چه پیش میآید. تقریبا همهچیز در یک بیانگیزی کاذب و سرسری جلو میرود و با همان جمله کلیشهای مشهور: «حالا برویم ببینیم چی پیش میآید.»
اینجا هرکسی میخواهد تواناییها و سرمایههایی که مال خودش نیست را به هر ضربوزوری که شده بیاورد وسط. باید هرطور شده چنگ بیندازد توی کیسه یکی و سهم خودش را بکشد بیرون؛ این رسم ثابتِ روزهای تغییر است. برای همین منصور موقع گرفتن دلارهای دریا و بعد از اینکه دریا میگوید این دلارها همه پساندازش هستند به اینخاطرکه پدرش معتقد است آدم باید همه زندگیاش را دلار کند میگوید: «پدرت خیلی آدم فهمیدهایه» پدری که خودش یکی از اخلالگرهای بازار ارز محسوب میشود و حتی یکبار بابت همین دستگیر شده است.
منصور در کنار این شراکتِ پُر از حفره و نامطمئن درگیر زندگی پرمشقّت خودش هم هست. پول کرایه خانه برادرش را او میدهد، پول دوا و درمان «طلا»، دختر برادرش، را هم همینطور؛ حتی از طرف برادرش به دادگاه میرود که بگوید احضاریهها به دست برادرش نمیرسد، چون زن برادرش مهریهاش را به اجرا گذاشته است. در یکسوم پایانی همه آن شتاب و عجله به کندی و آشوب تبدیل میشود. تحول، آن تحول مهوّع، همه را دستخوش تغییری نسبی کرده است به جز منصور که از یک انسان صادق و عاشق به یک قاتل فراری تغییر هویت داده است. تغییری که دریا، همسرش، بانی آن بوده و یک قتل ناخواسته سُر خورده توی دامنش. منصور حالا باید در کنار «طلا» و برادرش، جور خیلیها را بِکشد و خودش را با دستان خودش به مسلخ ببرد.
در انتها این منصور است که ناچار باید کشور را با برادرش و «طلا» ترک کند و دستآخر بهخاطر دلارهای پدرِ دریا طعمه قاچاقچیان شود. او میخواهد با دلارهای قاچاق زندگی تازهای را آغاز کند. زندگی که از او سلب شد و حتی ناخواسته وسط معرکه کسانی افتاد که نهتنها عایدی برایش نداشت که به قیمت جانش تمام شد. شهبازی در سکانس آخر با میزانسن و کارگردانی فوقالعاده نفسگیر و جذاب ناخودآگاه مخاطب را بهیاد سکانس آخر فیلم اولش یعنی «نفس عمیق» میاندازد و همه را شوکه میکند. لحظهای که انگار مخاطب هم همراه منصور درحال دویدن به آنسوی مرز است و احساس آزادی میکند، ولی گلوله میخورد. لحظهای که جمله روکانتن شخصیت اصلی رمان «تهوع» سارتر توی ذهن آدم تداعی میشود: «توی این کوچه باغ سفید هستم. تنها و آزاد. ولی این آزادی یکخرده به مرگ میماند.»
*عنوان برگرفته از نقد مرحوم ایرج کریمی بر یکی از فیلمهای آندری زویاگینتسف است.